ترنمترنم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ماه من ترنم

ماه من غصه چرا

                         ماه من غصه چرا؟              آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد یا زمینی را ، که دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست   ماه من غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توس...
24 تير 1392

دغدغه ی من

وقتی از خواب می پری زود به اطراف نگاه  میکنی تا اینکه با نگاهت منو پیدا میکنی به محض دیدنم انگار که خیالت راحت شده باشه لبخند میزنی و اگه هنوز خوابت بیاد با آرامش دوباره لالا رو از سر میگیری،نمیدونی دیدن آرامش و راحتی تو چهرت چه احساس رضایتی به من میده اما فورا یه دلهره هم به سراغم میاد نمیدونم شاید اسمش چیز دیگه ای باشه، ولی هر چی که هست باعث میشه با خودم بگم: تو مادر شدی مادر، میدونی این یعنی چی؟ میتونی به خوبی از پسش بربیای؟میتونی مطمئن باشی که انشاالله دخترت  بزرگ شد باز با دیدنت همین آرامش رو پیدا میکنه؟ اون وقت که هزاران هزار نگرانی دیگه به سراغم میاد و دل و ذهنم رو مشغول میکنه. تو همین حال یه لحظه به خودم میام و میگم نگران...
10 تير 1392

این روزای تو

ترنم عزیزم درست 4 روز پیش وقتی داشتی آب میخوردی متوجه یه صدای قشنگ شدم .درسته صدای برخورد اولین مرواریدت با لیوان بود اما وقتی لثه ات رو نگاه کردم خبری نبود فقط لثه ات برجسته تر شده بود تا اینکه امروز بلاخره یه کوچولو از سفیدی دندونت نمایان شد.الهی مبارکت باشه عزیزکم. اما خوب از اونجا که همیشه بدست آوردن چیزای خوب زحمت داره تو هم حسابی این روزا به زحمت افتادی  یه خورده تب داری و مدام لثه ات میخاره، بد خواب و بی اشتها هم شدی ناگفته نماند که خیلی هم بدعنق شدی اما اشکال نداره میدونم که انشاالله دندونات که به خوبی و خوشی در بیاد دوباره خوش خلق میشی.راستی به فکر پختن آش دندونی هم هستیم تا انشاالله دندونات راحت تر دربیاد....
8 تير 1392

6 ماهگی مبارک گلم

  مبارک باشه عزیزکم هزار ماشاالله  ماهه شدی از این به بعد میتونی کلی خوراکیای تازه بخوری از این بابت خیلی خوشحالم.قرار بود برات جشن ٦ ماهگی مفصل بگیریم اما نشد آخه من و بابایی مسمومیت ویروسی گرفتیم و بدجوری بی حال و حوصله بودیم این شد که به یه جشن کوشولو  قناعت کردیم. باید ما رو ببخشی انشاالله واسه تولدت جبران کنیم. دلت میخواست دستت رو از دست بابایی بیرون بیاری و به کیک حمله کنی دستمو ول کن بابایی موفق شدی  ناخنک بزنی به به چه خوش مزست آب دهنم راه افتاد بابایی بذار یه حمله دیگه بکنم این هم عاقبتش:دستت رو زدی تو کیک و خوردی و بعدش کشیدی رو می...
15 خرداد 1392

نمایشگاه کتاب

من و تو امسال نمایشگاه کتاب نرفتیم چون خونه بابا جونی مامان جونی بودیم. اما خوب بابایی که رفت به فکر منو شما هم بود و برامون کتابایی رو که خواسته بودیم خرید، دستش درد نکنه.عکساشو برات تو ادامه مطلب میذارم تا انشاالله ببینی البته انتظار دارم کتابهاتوهم تا زمانی که بزرگ بشی و بخوای خاطراتت رو بخونی نگهداری کنی. نمایشگاه سال قبل هم شما خیلی کوشولو بودی و تو شکم مامی بودی. اما بازم منو بابایی برات کتاب خریدیم آخه دلمون میخواد به کتاب خوندن علاقه مند بشی. اینم از کتابای دخمل طلا     ...
5 خرداد 1392

سفرنامه

  بعد از یک ماه دیشب برگشتیم خونه .یک ماهی که برای من و تو پر از خاطرات قشنگ و دوست داشتنی. اما خوب رسم زندگی همین باید برمیگشتیم. وقتی رفتیم چند روز طول کشید تا به عوض شدن محیط عادت کردی اما از همون روز اول همونطور که انتظار داشتم با همه مخصوصا مامان جونی و خاله نفس خیلی جون جونی شدی. متاسفانه تو همون هفته اول سرما خوردی وقتی با مامان جونی و نفس رفتیم دکتر، دکتر گفت که باید برات کمک غذا رو شروع کنم هرچند قبلا هم دکتر خودت گفته بود اگه تو 15 روز نیم کیلو به وزنت اضافه نشه باید کمک غذا رو شروع کنی این شد که قرار شد با فرنی شروع کنیم. بار اول خیلی با اشتها خوردی...
3 خرداد 1392