سفرنامه
بعد از یک ماه دیشب برگشتیم خونه .یک ماهی که برای من و تو پر از خاطرات قشنگ و دوست داشتنی. اما خوب رسم زندگی همین باید برمیگشتیم. وقتی رفتیم چند روز طول کشید تا به عوض شدن محیط عادت کردی اما از همون روز اول همونطور که انتظار داشتم با همه مخصوصا مامان جونی و خاله نفس خیلی جون جونی شدی. متاسفانه تو همون هفته اول سرما خوردی وقتی با مامان جونی و نفس رفتیم دکتر، دکتر گفت که باید برات کمک غذا رو شروع کنم هرچند قبلا هم دکتر خودت گفته بود اگه تو 15 روز نیم کیلو به وزنت اضافه نشه باید کمک غذا رو شروع کنی این شد که قرار شد با فرنی شروع کنیم. بار اول خیلی با اشتها خوردی اما انگار کم کم زده شدی و نخوردی. چند بار هم سوپ خوردی البته خیلی کم، خلاصه تو این مدت خوراکیای جدیدی رو تجربه کردی. خاله نفس بهت یاد داد که وقتی شیر میخوای یا خوردنی بگی ام، و تو هم چه خوب یاد گرفتی. موقع خواب ظهرت که میشد خاله نگار میبردت تو حیاط و با هم تاب بازی میکردین تا تو بغل خاله نگار خوابت میبرد مثل بچگی خاله نکیسا که خودم تابش می دادم تا بخواب،حسابی به تاب بازی علاقه نشون می دادی برا همین از بابا قول گرفتم در اولین فرصت برات یه تاب بزرگ مثل تاب مامان جونی اینا درست بکنه.تا اینجاش رو داشته باش تا انشاالله دفعه بعد بقیش رو برات تعریف میکنم و عکسایی رو هم که تو ایم مدت گرفتیم برات میدارم اخه بیدار شدی و من نمیتونم الان ادامه بدم
اینم از عکسای ترنم جون